امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

واسه عشق مامان امیرحسینم

اگرمیبینی که زنده ام"نفس میکشم تنها به خاطر وجود توست اگرمیبینی شادم خندانم باوجود اینهمه غصه دردل دارم                    تنها به امیدن بودن توست اگر میبینی ارامم بی تابم سربه زیر ساکت و گوشه گیرم فقط از سوی تو دردلم نشسته است  
19 خرداد 1392

بدون عنوان

خدایااز مخلوقاتت دلسردم ازجهانت دل گرفته ازدعاهایم دل شکسته اما............. ازتو ویاد تو دلگرمم......... دلم گرفته به اندازه بزرگی تمام دنیا......
19 خرداد 1392

بدون عنوان

خدایا دلم میخواهد یک جایی بروم که فقط و فقط توباشی ومن انگاه رو به اسمانت دراز میکشم چشمانم را می بندم وروح خسته ام را رها میکنم درتو.......... ...
19 خرداد 1392

بدون عنوان

منتظرم میدانی؟ یک وقتهایی باید روی یک تکه کاغذ باید بنویسی تعطیل است و بچسبانی پشت شیشه افکارت ..........باید به خودت استراحت بدهی درازبکشی دست هایت رازیر سرت بگذاری به اسمان خیره شوی وبی خیال سوت بزنی دردلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند ان وقت باخودت بگویی: بگذار منتظربمانند ...
19 خرداد 1392

خدایاااااااااااا

خدایا.......... اندکی نفهمی عطا کن.که راحت زندگی کنیم. مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم......
19 خرداد 1392

پدر

دست پر مهر پدر تنها دستی ست که اگر کوتاه از دنیا هم باشد از تمام دستها بلندتر است............. تقدیم به همه باباهای دنیا . مخصوصا عشقم علیییییییییییی بهترین بابای دنیا واسه امیرم
19 خرداد 1392

کاش

کاش به زمانی برگردم که تنها غم زندگی ام شکستن نوک مدادم بود.............
18 خرداد 1392

عروسک

بیچاره عروسک دلش میخواست زار زار بگرید.اما خنده را برلبانش دوخته بودند
18 خرداد 1392

کنسل شدن مسافرت

پسر نازم قرار بود بریم شمال ولی نشد بازم ببخشید چون من اصلا حالم خوب نبود.اما سه شنبه ناهار رفتیم ددر و بیرون بودیم تاشب کلی هم قلیون کشیدم عجب کیفی کردیم. تازه از بس  خسته بودی حاضر نبودی بخوابی حتی یک زره. تا اینکه شب اومدیم خونه و من تو رو با هزار زحمت خوابوندمت. گلم. تا صبح اصلا بیدار نشدی چون از بس خسته بودی . حسابی. صبح که از خواب بیدارشدیم . من برنج و درست کردم . و ظرف هارو اماده کردم تا بریم . بیرون. . رفتیم شاندیز نشستیم. چقدرم درخت توت داشت و تو توت میخوردی. و من از فرصت استفاده کردم که بهت یاد بدم بگی . توت. . تو توت میخوردی اعتراضم میکردی که چرا بهت توت نمیدم یا کم میدم . اخه مامانی پاییناش نرسیده بودن . وبالاهاشو دستم نمی ر...
16 خرداد 1392