امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

چیزی که تو ذهنمه

5 شنبه داشتم با یکی از همکارای بابا صحبت می کردم اون توی بهزیستیه قسمت معلولین زهنتی حرف از استعدادیابی شد . گفت توی بهزیستی فیاض بخش قسمت معلولین حرکتی باید ببرمت تورو اونجا تا  با مربی هایب اونجا حرف بزنم تا ببینم چه جوری میشه استعدادای تو رو کشف کنم . حداقل اینجوری دلم خوشه که اینجوری حداقل به خودم میگم اگه نشینه راه نره حداقل بلده یک کاری بکنه که همسن های خودش این توانایی رو ندارن یا اگرم دارن نمی تونن درست ازش استفاده کنن. امید وارم تا بتونم درست به وظیفه ام برسم. عزیز مامان.
8 تير 1392

رفتن به مهمونی

امروز ناهار دعوتیم خونه عمو مصطفی چون بابایی عمه جون هر بچه ای که به دنیا بیاد عقیقه می کنه. همه هستن اونجاحتی خانواده عمو مصطفی . امیدوارم خوش بگذره میدونم که میگذره........ بالاخره رفتیم البته بعد نماز ظهر عزیزم . رفتیم و تا شب اونجا بودیم . من ناهار نخورم چون اصلا ابگوشت دوست ندارم . اصلا . شب که شد تو همش نقق میزدی همش دوست داشتی بری با بچه ها بازی کنی اما نمی شد . الهی مامان قربونت برت. همش پیش من بودی یا پیش بابا یا هم بغل عموهات بودی. . . دیروز خانواده های زن عمو فریده هم اومده بودن. شب لا کلی خستگی اومدیم من رفتم رو تخت تورو بخوابونم ولی زودتر از تو خوابم برد و بابا داشت فوتبال نگاه میکرد . نفهمیدم اصلا کی اومد خوابید . . بالاخره دیر...
8 تير 1392

رفتن به بیمارستان

عزیزم امروز رفته بودیم بیمارستان تا نی نی عمو مصطفی رو ببینیم . خیلی کوچولو بود دقیقا کپی برابر اصل زن عمو فریده بودش. من داشتم امیر علی رو بغل می کردم پسمل زن عمو زهره رو تو خیل حسودی کردی و من مجبور شدم پسش بدم عزیزم. . خیلی خوب بود وقتی وارد بخش اتاق زایمانش شدم تمام تنم شروع کرد به لرزیدن و استرس بدی گرفته بودم جوری که رنگم پریده بود و همه بهم می گفتن چیزی شده اینقدر رنگت پریده نمی دونم چرا اینجوری شدم عشق مامان. موقع اومدن از بیمارستان اصلا از بغل مامانی عمه جون پایین نمی ومیومدی. باهزار ترفند و کلک از بغل مامانی گرفتم و اوردمت پایین. عزیزم. بعدش از اونجا رفتیم کار درمانی. عزیزم چون خیلی خسته شده بودی همش جیغ می کشیدی تو کار درمانی. اگه...
5 تير 1392

غلط زدن

سلام عشق مامان. دیشب تا صبح بیدار بودی و نمی خوابیدی. دیشب منم پا به پای تو بیدار بودم. . تا اینکه به هزار ترفنی خوابوندمت. و 20 دقیقه نشد که نمی دونم چه طوری رفتی لبه ی تخت و تالاپ خوردی زمین. با صدای گرومی که اومد هم من هم بابا جونت بیدار شدی دیدیم ولو شدی روزمین جالب بود اصلا گریه هم نکردی حتی یک زره. بابا گفت نگاه کن به سر ببین باد نکرده باشه یا زخمی نشده باشه . گفتم اگه زخمی بشه درد میکنه امیرم اینجوری ساکت نمی مونه......... بابا جونت گفت اینقدر امیر اینور اونور خورده یا افتاده طفلک زد ضربه شده . منم به سرت نگاه کردم دیدم پشت سرت یکم باد کرده ولی تعجب کردیم ک ه چرا گریه نکردی. گفتیم که ماشالله کهمردی شدی واسه خودت  که گریه نکردی. ت...
1 تير 1392

بدون عنوان

خدایا خسته ام  خدایا امتحانت کی تموم میشه دیگه نمی کشم خسته شدم  همه بهم میگن صبر کن اخه تا کی. اره.خدایا چرا مارو با بچمون امتحان میکنی. خدایا این چه دنیاییه که همه دارن یک جور دردی رو تحمل میکنن.خدایا مگه چند سالمه که باید اینقدر دپ باشم هان. چرا وقتی یکی میخواد بچه به دنیا بیاره باید دلم بشکنه و به روی خدم نیارم  و تو دلم بگم خوشبحالش بچه اش سالمه. .خدایا چرا همش باید دلهره داشته باشم که اگه بخوام یک بچه دیگه بیارم نکنه اونم مثل امیرم باشه . خدایا نه. دیگه تحمل ندارم اصلا. خدایا کمکم کن.   خدایا دلم هوای بارون کرده بد جوری دلم میخواد برم زیر بارونت بلند بلند گریه کنم ...
30 خرداد 1392

شرح حال زندگی من.

من نمیخواستم زندگی نامه ام رو تعریف کنم چون اکثرا ازم خواستن منم نه نگفتم. اسمم امیرحسین متولد 90/3/12 ساکن مشهد. و اولین بچه مامان جون و باباجونم هستم. خیلیها منو دوست دارن. نمی دونم منو بهخاطر خودم دوست دارن یاچون مریضم بهم ترحم میکنن و دوستم دارن. ولی نه فکر نکنم  من دوست دارم اینجوری فکر کنم که به خاطر خودم دوستم دارم. من اولین نوه ی خانواده مامانم اینام. تازه من اولین نتیجه خانواده مامان اینا هستم . ببینین تو همه چی من اولینم. من یک دایی دارم ولی خاله اصلا ندارم. ........... ولی چرا من به دوستای مامان جونم میگم خاله. چون توهرشرایط ابجی بزرگه مامانم  هستن. یکی خاله الهام و یکی خاله نسرین. ولی من تو خانواده ی ببام اینا اولی...
29 خرداد 1392

سکوت خدا

وقتی سکوت خدارادر برابر رازونیازت دیدی نگو خدا با من قهراست اوبه تمام کائنات فرمان سکوت داده تا حرفهای دلت را بشنود....... پس حرف دلت را بگو.............
28 خرداد 1392

اجازه خدا

اجازه خدا؟میشه ورقمو بدم؟ میدونم وقت امتحان تموم نشده .ولی خسته شدم
28 خرداد 1392