امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

بدون عنوان

روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند پشتش راکند به دنیا پاهایش را بغل کند و بلند بلند بگوید: من دیگر بازی نمیکنم چقدر جر میزنی ..........
27 خرداد 1392

دلم گرفته

خدایا...........کجایی؟یاتو ازم دلگیری و دوری میکنی یامن ترکت کردم وبیخیالت شدم.............هرچی که هست بیخیال................... معذرت ..........العفو...........بشتاب به من .......پناهم بده یا............ این روزها حس میکنم کمرم زیر باراین همه مشکل و بلا نکبت داره خم میشه......داره که نه!خم شده ....به به ظرفیتم  نگاه نکردی.....نمیتونم قدراست کنم زیر بار این همه مشکل ..... خدایا من ادم این همه امتحانت نیستم دلم گرفته کجایی خدا شونت رو میخوام......له شدم......له شدم زیر بار این همه بلا که حتی اجازه دم زدن هم ندارم....! شونت بده..ارومم کن تا بتونم .....ادامه بدم ........نذار ببرم........... سخته خدا باور کن سخته....
24 خرداد 1392

چرا همیشه باید دلم گرفته باشه

                                                      خدایا اجازه هست ناصبوری کنم؟ ...................به بزرگیت قسم از صبوری خسته ام ...............از فریادهایی که درگلویم خفته ماند و میماند از اشک هایی که شبها تنها بالشم وتو شاهد ان هستید واز حرفهایی که زنده به گور گشت در گورستان دلم اسان نیست در پس خنده های مصنوعی گریه های دلم را در بی پناهیت در پشت هزاران دروغ پنها...
24 خرداد 1392

بازی با دوچرخه دایی جواد

دیروز رفته بودیم خونه جفت مامان بزرگات. دیروز ناهار خونه مامانی عمه جونت بودیم و تو با مامانی عمه جون خیلی خوبی جوری که وقتی مامانی تو میبینی حاضر نیستی بیای پیشم . و وقتی میرن تو گریه میکنی و ریسه میری. . چون خسته بودی سریع بهت ناهار دادم . خوردی و خوابیدی . بعد از اینکه خوابیدی و بیدار شدی  با بابایی بازی میکردی و خودت و لوس میکرد تا اینکه در زدن و عمو مصطفی .داداش (عمو محمد). عمه جون وشقایق اومدن . اونجا . و تو شروع کردی به جلب توجه کردن. و با شقایق و عمو مصطفی توپ بازی کردی. بعدش عصر چون مامانی و عمه جون مولودی دعوت بودن . رفتن و ماروهم باماشین عمو مصطفی رسوندن خونه مامانی دایی جواد.  وقتی رفتیم اونجا تو شروع کردی به دوچرخه سوا...
24 خرداد 1392

بدون عنوان

بعضیها گریه نمیکنند اما............... ازچشمهایشان معلوم است که اشکی به بزرگی یک سکوت گوشه چشمشان به کمین نشسته دقیقا مثل حال الان  من . که نمیتونم بگم . فقط تنها کاری که میکنم اینه میریزم توخودم. ...............
22 خرداد 1392

چقدر سخته

چقدر سخته از شدت بغض  گلودرد بگیری و همه بهت بگن لباس گرم بپوش ................
22 خرداد 1392

دکتر رفتن امیر

امیر نازم دیروز همش تو مطب دکترا بودیم تا نوبتت بشه و صدات کنن بریم . تو . اول دیروز با زن عمو فاطمه و پسر عموهات رفتیم باباجون کار داشت و چون دست تنها بود نشد بریم عیب نداره. . اول رفتیم کار درمانی. دیروز . یک مریض تازه اومده بود پیش کاردرمانگر جدید اقای عیاضی. همش جیغ میکشید از جیغ اون ترسیده بودی و هی لب بر میچیدی. . تا اینکه اون تموم شد . و اقای غلامی داشت داشت با عطیه کار میکرد. عطیه هفته ای یک جلسه میاد . دوشنبه ها عطیه راه افتاده راه میره مستقل شده واسه خودش. عطیه سالم بود . تصادف کرد اینجوری شد. وقتی 1سال و نیمش بود. ....... داشت از عذاب هایی که کشیده بود سخن میگفت. عطیه که تموم شد . شمارو صداکردن . تا برین تو. رفتی تو مثل اقا ها بود...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مثل یه کاغذی دارم تو مشت غصه ها مچاله میشم .ای زندگی .روزگار چه کردی بامن اما عشق جلای تازه میدهد
21 خرداد 1392

بدون عنوان

کاش بال داشتیم و پرواز میکردیم پس ما در مقایسه با پرنده ها معلولیم ولی پرنده ها عقل ندارن ولی یک سری حواس دیگه دارن اگه بال داشتیم اینهمه ماشین.ترن. و هواپیما نداشتیم فک میکنم در موردادمهایی که ناتوان به دنیا میان باید زاویه دیدمون رو عوض کنیم شاید مثل اون پرنده ها چیزایی دارن که ما نداریم
20 خرداد 1392

واسه عشق مامان امیرحسینم

اگرمیبینی که زنده ام"نفس میکشم تنها به خاطر وجود توست اگرمیبینی شادم خندانم باوجود اینهمه غصه دردل دارم                    تنها به امیدن بودن توست اگر میبینی ارامم بی تابم سربه زیر ساکت و گوشه گیرم فقط از سوی تو دردلم نشسته است  
19 خرداد 1392