امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

خاطرات این چندروز

1392/4/13 10:15
نویسنده : pj
243 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان ببخشید وبت رو دیر اپ کردم . چون هم سرم شلوغ بود و هم اصلا حوصله هیچی رو نداشتم حتی خودم. ولی بالاخره با کلی کلنجار رفتن و جمع کردن حواس خودم تونستم بیام.

مامان جون دایی جواد اینا اسباب کشی کردن و ما رفتیم و بهشون کمک کردیم واسه چیدنشون . تو هم همه ی حواست به دوچرخه بود و هی دایی جوادو بوس میکردی یا ناز میکردی واسش تا تورو سوار بر دوچرخه بکنه. اخ کخ چقدر قربون صدقت می رفتن . .....تا اینکه شب ما از خونه دایی جواد اینا برگشتیم. اینقدر خسته بودی از تو ماشین خوابیدی . تا صبح بیدار نشدی تا حتی شیر بخوری . عزیزم. دیروز عصر رفتیم کاردرمانی وبعدش با مترو رفتیم خونه عمو مصطفی . تا یک سری به پسر عموی نازت بزنیم. دیروز توی مترو خیلی باباتو دعا میکردم. که خدایا سایه علی منو از سرم کم نکن. یعنی خدا سایه هیچ مردی رو از سر زن و بچه اش کم نکنه. امین

دیروز سوار متر.و که بودم صندلی ها پر بود همشو جونا نشسته بودم. همشون با تو حرف میزدن و میخندیدی واسشون . ولی هیچکدوم هم بلند نشدن تا من بشینم. یا اینکه یکیشون تعارف کنه و بگه بچتون رو بدین من نگه دارم. اصلا . توی ایستگاه خیام یکی پیاده شد و چون تو سنگین بودی و کمرمم درد میکرد گفتم بشینم . تا اومدم بشینم یکی با داد هوار گفت من از کی واسه اینجا نقشه کشیدم تا هروقت که این زنه پیاده شد من بشینم پاشو پاشو . منم پاشودم چون اصلا حوصله کلکل و اعصاب خوردی نداشتم چون به اندازه کافی اعصابم داغونه . بسه دیگه. اونم نشست و ما تا اخر ایستگاه جفتمون سرپا بودیم . من تو اون حال که کم مونده بود اشکم در بیاد علی رو دعا کردم چون طفلک به خاطر من و تو از خواب ظهرش میزنه و مارو میبره کاردرمانی و بعدشم از اونجا باهم میریم شرکت که مبادا به ما سخت بگزره

من علی رو تا حد پرستشم دوستش دارم. ................ علی خیلی دوست دارم و خدارو خیلی شکر میکنم که تورو بهم داد تا منو از  تنهایی در بیاره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

الهام مامان علیرضا
13 تیر 92 11:44
متاسفانه از این آدم های با شعورِ پایین، زیاد پیدا میشه عزیزم
شما خودتو ناراحت نکن
ایشالا خدا همیشه سایۀ همسرتون و روی سر شما و امیر جون نگه داره



مرسی عزیزم. که اومدی بهم سر زدی . . بازم بهمون سربزنین.
مامان حنانه زهرا
13 تیر 92 13:32
نی نی گپ خرابه گلم. نمیدونم چشه نمیشه چت کرد


سلام عزیزم ازصبح هر کاری می کنم منم نمیشه اعصلبم خرد شده .
عاطفه
13 تیر 92 13:38
سلام عسیسممممممممممممم خودتو ناراحت نکن ممنونم به خاطر تبریک......... خاله جون اسمش محمد رضا ست
مامان حسن
15 تیر 92 14:49
سلام عزیز دلم مارال جان چقد نوشته ات حرف دل خیلی از مامانها بود انگار...به دلم نشست ..یه جروایی تمام لحظه هاتو تجربه کردم تو این پست..منم برام چنین خاطرات نه چندان قشنگ تو مترو بارها پیش اومده... مارال جان تو مامان کم سنو سالی هستیو یه جروایی برات خیلی چیزا غیر قابل باوره..اینکه نباید انتظار از کسی داشته باشی که برات جا بده بشنین..اینکه........بماند دوسدت دارم مارال...از اینکه انقد عاشق همسرت هستیو همسرت هم یقینا خیلی دوسدتت داره خوشحالم.. برای امیر هم خوشحالم که خدا پدرو مادری مثل شماها روبهش داده خوشحال باش که تو مامان امیر هستی نه یه مادر غرغرو..نه یه پدر عصبی..خوش حال باش که تو مادرشی مارال
ماماطهورا
15 تیر 92 15:42
سلام عزيزم انشالله خدا همسرت و برات نگه داره و هردوتون و براامير عزيزم انشالله هميشه سالم و شاد كنار هم زندگي كنيد
مامان ملینا و کوروش
16 تیر 92 11:23
وب خیلی خوبی دارید بهتون تبریک میگم برای داشتن شوهری گل و پسری که عاشقش هستی


مرسی عزیزم. نظر لطفتونه.
آبجی عارفه
16 تیر 92 14:51
عجب...دوره زمونه عوض شده...نچ نچ...چه آدم بیشعوری بوده
سایدونه یه دونه
16 تیر 92 18:45
سلام عزیزم خودتو ناراحت نکن
مهم اینه که تو و امیر و شوشو پیش همین و از همه قشنگتر اینه که همدیگر و دوس دارین
ایشالا همیشه به پای هم جوون بمونید


مرسی عزیزم ممنونم که بهمون سرزدین. اما حق بدین که ادم نمی تونه ناراحت نباشه اصلا نمیشه. فقط ادم میتونه به رو خودش نیاره که ناراحته همین
خاله الهام
17 تیر 92 10:13

واقعا كه عجب آدمهايي پيدا ميشن خودتو ناراحت نكن گلم
ببين دفعه بعد كه خواستي سوار مترو بشي قبلش بمن خبر بده برم برات جا بگيرم بعد كه تو اومدي بلند شم جامو بدم بتو
بخند ديگه