خاطرات این چندروز
عزیز مامان ببخشید وبت رو دیر اپ کردم . چون هم سرم شلوغ بود و هم اصلا حوصله هیچی رو نداشتم حتی خودم. ولی بالاخره با کلی کلنجار رفتن و جمع کردن حواس خودم تونستم بیام.
مامان جون دایی جواد اینا اسباب کشی کردن و ما رفتیم و بهشون کمک کردیم واسه چیدنشون . تو هم همه ی حواست به دوچرخه بود و هی دایی جوادو بوس میکردی یا ناز میکردی واسش تا تورو سوار بر دوچرخه بکنه. اخ کخ چقدر قربون صدقت می رفتن . .....تا اینکه شب ما از خونه دایی جواد اینا برگشتیم. اینقدر خسته بودی از تو ماشین خوابیدی . تا صبح بیدار نشدی تا حتی شیر بخوری . عزیزم. دیروز عصر رفتیم کاردرمانی وبعدش با مترو رفتیم خونه عمو مصطفی . تا یک سری به پسر عموی نازت بزنیم. دیروز توی مترو خیلی باباتو دعا میکردم. که خدایا سایه علی منو از سرم کم نکن. یعنی خدا سایه هیچ مردی رو از سر زن و بچه اش کم نکنه. امین
دیروز سوار متر.و که بودم صندلی ها پر بود همشو جونا نشسته بودم. همشون با تو حرف میزدن و میخندیدی واسشون . ولی هیچکدوم هم بلند نشدن تا من بشینم. یا اینکه یکیشون تعارف کنه و بگه بچتون رو بدین من نگه دارم. اصلا . توی ایستگاه خیام یکی پیاده شد و چون تو سنگین بودی و کمرمم درد میکرد گفتم بشینم . تا اومدم بشینم یکی با داد هوار گفت من از کی واسه اینجا نقشه کشیدم تا هروقت که این زنه پیاده شد من بشینم پاشو پاشو . منم پاشودم چون اصلا حوصله کلکل و اعصاب خوردی نداشتم چون به اندازه کافی اعصابم داغونه . بسه دیگه. اونم نشست و ما تا اخر ایستگاه جفتمون سرپا بودیم . من تو اون حال که کم مونده بود اشکم در بیاد علی رو دعا کردم چون طفلک به خاطر من و تو از خواب ظهرش میزنه و مارو میبره کاردرمانی و بعدشم از اونجا باهم میریم شرکت که مبادا به ما سخت بگزره
من علی رو تا حد پرستشم دوستش دارم. ................ علی خیلی دوست دارم و خدارو خیلی شکر میکنم که تورو بهم داد تا منو از تنهایی در بیاره.