برگشتنم با روحیه یکم مناسب
سلام عزیزای من مرسی از اینکه با اینکه نیومدم وبم و اپ کنم بازم بهم سر میزدین و حالم و می پرسیدین فدای همتون بشم من ،
شاید بپرسین که چرا یکهو حاله روحیم خراب شده ، دلیل اولم این بود که امیرو بردمش تهران دکتر و دکتر اب پاکی رو ریخت رودستمونو گفت اونایی که فلج مغزین مثل امیر شما اصلا دوا درمون نداره و پیگیرش نباشین، من و علی هم ناراحت از مطب دکتر اومدیم بیرون فقط یهو دوتایی باهم ناخواسته گفتیم خدایا کرمتو شکر ، گفتیم الحمدالله ،
دلیل دومم:امیرو بردیمش کاردرمانی و گفتیم حتما با کاردرمانی بهتر میشه ، رفتیم کاردرمانی و کاردرمانگرشم گفت امیر که 3 ساله میارینش هیچ پیشرفتی نکرده از این به بعدم نمی کنه ، ومن با چشم گریون از اونجا زدم بیرون و رفتم تو ماشین نشستم و علی با دیدن قیافه من گفت چیه با کسی دعوا کردی ، منم باهمون اشک خندیدم و گفتم کی من تاحالا با کی دعوا کردم ، من حتی جرات حرف زدن با کسی که به هم حرفی میزنه و دلمو میشکونه ندارم بخوام دعوا کنم خیلی حرفه، همه چی و به علی گفتم ، میدونی علی بهم چی گفت :الحمدالله خدایا هی داره امتحانت سخت تر میشه ، علی میگه خدا مارو از دکترا سلب کرد که بریم و از خودش بخوایم ، نه از بنده اش ، اول با خودم میگفتم علی هم واسه اروم کردن من میگه ولی دیدم نه اصلا ، خدایا یعنی میشه منم مثل علی بشم فکرم باز باشه و همه چی رو از دید دیگه ببینم ، علی خیلی خوبه وقتی با خودم فکر میکنم اگه علی و نداشتم باید چکار میکردم، بعضی وقتا با خودم میگم من اگه زن علی نمیشدم علی هم اینجوری غصه بچه معلولش و نمی خورد بعد به خودم میگم نه مگه دیونه شدم مگه دست خودم بود ، اینم از کاردرمان گرش منم گفتم خدایا شکرت ، عیب نداره ازبد بدترم هست ، دیگه نمی دونم چی بگم ، اخه هر کاری بکنم نمی تونم با خواسته خدا بجنگم فقط تسلیم میشم و میگم هرچی بادا باد،
دلیل سوم که منو از همه بدتر داغونم کرد جوری که قلب شکستم و نمیشد حتی با خاکنداز جم کرد و چسب زد تا درست بشه ،هرکاری کردم نشد که نشد، رفته بودم ختم یا علی امیر من کنارم خواب بود ، ومنم طبق عادت همیشه داشتم با موهای امیر بازی میکردم اخه وقتی امیر میخوابه مظلومتر میشه و چون مژه هاش بلنده به سقف ابروهاش میچسبه وقتی باز میکنه ، یهو دیدم یکی از فامیلای خودم برگشته به دخترش میگه راستی بزن به تخته که نوه من راه میره و شیطنت میکنه ، جلو کلی غریبه دخترشم همچین زد به میز تلویزیون که نگو ، منو بگو تشنج عصبی گرفتم ، خیلی اعصابم خورد شد یک حسی میگفت حقشه که نفرینش کنم ولی ترسیدم که مرغ امین به راه باشه گفتم بچه گناه داره مامان بزرگ و مامانش نمی فهمنن چرا باید بچه هه تو این اتیش بسوه ، فقط ریختم تو خودم و هیچی نگفتم ، فقط دلم میخواست برم یک جای دور دور تا یکم بتونم تنها باشم، و بلند گریه کنم و به خدا بگم این انصاف نیست بخوام با حرف بقیه روحیه مو هی از دست بدم ، مگه تقصیر منه چرا همه فکر میکنن که مقصر اصلی منم، خدایا چرا، دیگه خدایا بسم دیگه مردم و دوست ندارم اون مردمایی که زبونشون در اختیار خودشون نیست و همش حرف میزنن و کارشون دلشکستن بقیه است، منم از خیرشون گذشتم و تصمیم گرفتم هیچی نگم و فقط با بنده خدا در حد یک سلام و یک خداحافظ باشه، خدایا شکر بابت همه چیز بابت اینکه ما با وجود امیرم داریم به کلی چیزا میرسیم، خدایا من بهت ایمان دارم که امیرمو خود خودت شفاش میدی اگرهم شفاش ندادی شایدم به خاطر اینه که به صلاحش نیست که شفا پیدا کنه ،خدایا شکرت ، به خاطر همه چی ، تازه خوشحالم که با ین سن کم تو 21 سالگی به خیلی چیزا پی بردم ، به ذات ادما به اینکه باید قوی بشم ، به اینکه صبرمو ببرم بالا اینکه همه مردم یکی نیست، خدایا من مطمینم بچه بعدیم حتما سالمه ایشالله منم طعم بچه سالم و میچشم، خدایا امیرمو علی مو واسم نگهشون دار من بی اونا هیچم خداجونم