دیدن خواب دیشب
من دیشب بعد از اینکه سحری رو درست کردم و یک جز از قران و که باید میخوندم و خوندم. رفتم بگیرم بخوابم مامان جون .خواب دیشبم از ماجرای صبح تا عصر مربوط میشه . پس صبر کن بگم دیروز از صبح چه اتفاقی افتاده افتاد تا بخواب دیشب برسیم...........
ماجرای دیروز....
دیروز صبح زن عم فاطمه ساعت 8.30 اومد دنبالمون تا ما رو ببره کاردرمانی. خدا بچه هاشو نگه داره البته سالم و سلامت . چون خداییش سخته ادم بخواد تورو بدونه وسیله ببرتت کاردرمانی عشق مامان . به هر حال رفتیم کاردرمانی با زن عمو . زن عمو طفلک تو افتاب واستاد تا من برم کار تورو انجام بدم و زود بیام. ولی به خاطر اینکه چند دقیقه دیر اومدم وقت ما دیر شروع شد. بگذریم تا نوبت تو بشه یک نیم ساعت 40 دقیقه ای طول کشید و من داشتم با مامان یکیاز بچه ها صحبت میکردم به نام متین. اونم الان که سه سالشه هم سن شماست ولی هنوز نمی تونه گردن بگیره . داشتیم در مورد مریضیای شما صحبت می کردیم . که ایا میتونی درست راه برین یا نه. اینکه خدا کنه این کاردرمانی که می بریمتون جواب بده. مامان متین از خسته گیش داشت میگفت. تازه اون بچه سالمه 2 تا داره ومتین بچه سومشه. نمی دونم کلی ناشکری و بازم ناشکری . ولی من چون به دوستام قول دادم دیگه ناشکری نکنم تا خدا قهرش نگیره از همچین بنده ای که خلق کرده. با اینحال که نمیشه ادم اصلا غصه نخوره . پشتم به در بود که یکهو دیدم یک پسر حدود 23تا26 سال اوردن باباشم طفلک روزه بود . پسر دسته گلش اصلا نمی تونست راه بره و زانوهاشو خمم نمی کرد باباش که اومد بالا حسابی عرق کرده بودش. نمی دونم پسره یا سکته مغزی بود یا تصادفی نمی دونم چون هنوز از کاردرمان امیر زندگی نامشو نگرفتم گرفتم میام مینویسم چرا اینجوری شده. بگذریم که باباهه رفت چون پسر دسته گلش تشنه بود اب بگیره بیاره تا بخوره. تو این مدتی که باباش نبود از من کلی سوال کرد چون دفعه اولش بود که میومد و مثل یک بچه 5 ساله میترسید از گریه های متین که داشت کاردرمانی میشد. دلم به حال اول خود پسره بعدش مامان و باباش میسوختش. با کلی توجه و تکرار کلمات پسره چند تا چیز و فهمیدم و جواب دادم.
پسره میپرسید چه کار میکنن اون تو..منم جواب دادم که ادم که میره تو باهاش ورزش می کنن .
اون پسره باز پرسید چرا گریه میکنه...گفتم چون مامانش پیشش نیست و خوابشم میادش همین.
کلی سوال پرسید و منم جواب دادم . از باباش طفلی چند تا سوال پرسید و باباش با عصبانیت جواب داد بسه دیگه چقد سوال میکنی صبر کن میری تو خودت میفهمی دیگه.
نوبت من شد و من امیرو بردم تو . غلامی برداشت بهم گفت برین خداروشکر کنین و ناشکری نکنین . این همه. اینو دیدین برین خدارو شکر کنین . ومنم نمی دونم چه جوری و چرا برداشتم یه همچین حرفی رو زدم. گفتم واسه این شکر کنم که بچه معلول و مریض بهم داده . و غلامی هیچی نگفت و منم گفتم اگه بچه خودت بود بازم همینو میگفتی بالاخره تموم شدو امیرم کارش تموم شدو اومدیم بیرون. و خداحافظی کریمو پسره تو لحظه اخر برداشت بهم گگفت فهمیدم که درد نداره چون پسر شما گریه نمی کنه و با دکتر حرف میزنه. گفت من میترسیدم ولی با حرف تو فهمیدم که درد نداره و یکم از ترسم کم شد. تشکر کرد و منم رفتم.داشتم میومدم خونه کلی ناراحت بودم که چرا همچین حرفی گفتم. به غلامی. داشتم میترکیدم از بغض تو گلوم. رسیدیم خونه.
ظهرشم اومدم بشینم قران بخونم چون جزئ کردن قران به صورت گروهی هرکی تا اخر ماه رمضون باید هر روز یک جز بخونه هی میومدم شروع کنم به خوندن . ولی یک حسی میگفت بخون یکی میگفت نخون و منم قران و می بستم و میزاشتم کنار یعنی انگار اصلا خوندن قران و بلد نیستم. این کلنجار از ساعت 1.30 ظهر شروع شد تا ساعت 6.30 طول کشید. ولی بالاخره تونستم به حرف دلم گوش کنم و بخونم. .......عزیرم خیلی خوشحالم. دیشب قران و خوندم و رفتم خوابیدم.
رسیدم به خواب که دیدم
دیشب تو خواب دیدم ارم بایکی دعوا میکنم اما نمی تو نمی دونم با کی . داشتم باهاش بحث میکردم. اونم همش میگفت چرا اینقدر ناشکری. چرا دیروز هی قرانو باز میکردی و نمی خونی. کلی حرفایی که من زدم و اشک هایی که تو خواب ریختم.......... همش میگفت تو می تونی . گفتم چرا من . اونم گفت چون خدا تو تو میدید که می تونی . گفتم تا کی ادامه داره هان. اونم گفت نمی دونم. گفت . دارم تو امتحان خدا دارم کم میارم . گفتم که دیگه کشش ندارم که بخوام بچه های دیگرو ببینم اه حسرت بکشم. اونم بهم گفت اگه خدا میدید که داری کم میاری مطمئن باش برگتو ازت می گرفت و یک سوالای اسونتری بهت میداد خدا بالای برگت واستاده و میبینه که داری خوب پیش میری. ولی تو دوست داری این زمان امتحان زود تموم شه و برگتو بدی ولی خدا میبگه هنوز زوده واسه پس دادن برگت. تو و شوهرت خوب دارین از امتحان خدا بیرون میاین. پس همینجوری ادامه بدین. تازه یک حرف دیگه هم بهم زد اینکه اگه خدا میدونست که شما از پسش بر نمیاین شمارو انتخاب نمی کرد. وقتی واسه سحری بیدارشدم. تمام صورتم خیس بود و سردرد عجیبی داشتم. خدایا بابت همه چی شکر. شکر که یک خانواده خوب دارم. یک بچه خوب یک شوهر ایده ال. باحال. . خدایا ممنون.