دور بودن از تو واسم به اندازه یک سال طول کشید.
عشق مامان 5شنبه شب مامان جونی دایی جواد شمارو بردن. من دوست نداشتم تو رو ببرن. ولی چون دکتر گفته فعلا نباید تو عشق مامانو بغلم کنم منو محروم کرده از بغل کردن. عشق مامان. شبش که بردن انکار داشتن قلبمو از جاش میکندن. مجبور بودم چیزی نگم . شب اون شب با هزار نق زدن خوابیدی. و صبح هم ساعت 7 صبح همرو بیدار کردی عشق من. اخه تا حالا اینطوری دور از من نبودی. دیگه حاضرم قسم بخورم اولین و اخرین بارم بود اخه دلم طاقت نمیاوردش. صبحونه درست نخوری از دستشون اخه عادت کردی که خودم بهت غذا بدم. ساعت تقریبا نزدیکای 11 بود زنگ زدم گفتن تو تازه خوابیدی.عشق من. ظهر مامان جونی و بابا جونی عمه جون اومده بودن خونه ما تازه ناهارشونم اوردن ، چون ما ناهار نزاشته بودیم از ناهار اونا خوردیم ابگوشت بود جات خالی هم خوشمزه بود هم چسبید کلا همه ما حس میکردیم یک چیزی گم کردیم. تو اون حال دعا کردم هیچ وقت هیچ مادر پدری و از بچشون دور نکنه اخه خیلی سخته. ساعت 12 و نیم از خوته مامان جونی زنگ زدن تا من باتو صحبت کنم تا بلکه از بهونه گیریت و دل تنگیت کم بشه. تا بهت گفتم الو مامان جونم تا توهم صدای منو شنیدی گفتی الو مامان و شروع کردی به ساکت شدن و لب چیدن تا میخواستی پشت تلفن گریه کنی واسم گوشیرو ازت گرفتن. و نزاشتن باهات صحبت کن. الهی قربون پسر حساسم بشم من که اینهمه حساسی و مثل من دلتنگ میشی. شب بهم ساعت 8 و نیم زنگ زدن . که بعد شام امیرو میاریم اخهههههه دلش تنگ شده و گریه میکنه.و دلشون نیوندت بیارنت گفتن نگهش میداریم به زور تا بخوابه. خیلی دلم تنگ شده الان که دارم اینو مینویسم دلم برات تنگ شده به خاطر نبودنت دارم اشک میریزم. درسته قرار 3ساعت دیگه بیان و باهاشون بیاین، ولی دلم طاقت نمیاره ازت دور باشم.
(عشق مامان قول میدم دیگه نزارم هیچ کس تا زنده ام نزارم کسی تو رو ازم بگیری. )