رفتن به مهمونی
سلام نفس مامان خوبی امیدوارم خوب و سلامت باشی ، دیروز رفتیم . از صبح تا عص خونه عمومصطفی . همه بچه ها بودن و توهم که بارورویکت خوب عشق میکردی ، و دنده عقب میرفتی نفس مامان، الان رورویکت و عمو امیر بزرگش کرد ، شد عین یک واکر که تو نیتونی توش راحت وایسی ، و دنده عقب بری ، ماهم واسه اینکه یادت بدیم چه جوری جلو هم بیای و پاهات قوی بشه ، یک کش به جلوی اون وصل کردیم، منم یکم این کش و میکشم تو قددم بر میداری ، یک چیز جدید که کشف کردم اینه که تو شکم پرستی ، حسابی، اخه قدم بر نمی داشتی ، تا بهت میگفتم اگه راه بیای قدم برداری منم بهت شیر میدم ، هردفعه یک چیزی میگم تا میای ، اگه حله هوله نشونت بدم قدم بر میداری ، وای به حالی که به خام غذا نشونت میدم ، دنده عقب میری ، میگی نه، تا بهت میگم اگه بیای بهت میوه میدم ، قدم بر میداری نفس من، خیلی دوست دارم ببخشید دیر اومدم اخه در گیر شمام تا بهت یاد بدم زودتر راه بیافتی. و راه بری ، عشق من ، خیلی دوست دارم، این دفعه امیدوارم که بیام و بگم اخ جون امیر من داره جلو جلو میره خودش ، امین،
راستی عشق مامان دیشب با با با جون علی رفتیم حرم اخ چه کیفی داد. داشتم بهت میگفتم چی به امام رضا بگی ، تو هم با زبون خودت بعد من شروع میکردی به گفتن ، چند تا خانوم نشسته بودن داشت قران میخوندن تا دیدن من دارم تو گوشت چیزایی رو میگم و توهم تکرار میکنی ، اومدن حسابی ماچت کردن ، نفس من، خیلی دوست دارم ، عشق من.