امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

بدون شرح

نمی دونم چرا هیچکس نمیاد بهمون سر بزنه. قبلنا خیلیا میومدن ولی حالا دیگه کسی نمیاد . نمی دونم . چرا . شاید چون نمی تونم من مثل بقیه مامانا از شیرین کاریای بچه هاشون میگن مینویسن از راه رفتناشون. از همه چیزاشوم. مینویسن عکس میزارن. خوب چون امیر من اینکارارو نمی کنه منم نمی تونم الکی بنویسم اینکارو میکنه ولی نمی کنه. عیب نداره. من این وبو فقط واسه خودم درست کردم. اگه سر بزنین خوشحال میشم.
23 شهريور 1392

رفتن به بهزیستی

به ما زنگ زدن و گفتن باید شما عشقم و ببریم بهزیستی تا وضعیت تو چک کن تا بهت صندلی و از این کالسکه های مخصوص کو دکای سیپی بهت بدن، تو رو دیدن و متاسفانه گفتن اسپاسمت.(همون سفتی عضلاتت زیاده) خیلی زیاده. یک کتاب بهمون دادن. 3تا سی دی و یک دونه صندلی کرنلی و یک دونه هم کالسکه مخصوص بهت دادن. عزیزم. تو اولین فرصت قول میدم عکسای همشونو بزارم برات عزیزم تا ببینی.دکتره میگفت ما این کتابو بهتون نمی دیم که مو به مو انجامش بدین بلکه اینو میدیم تا ایده بگیرین. باید ایشالله از چند روز دیگه باید کتابو شروع کنم به خوندن . تازه واستون مینویسم چه ایده هایی میگیرم. و روی تو گل پسرن انجامشون . میدم قول میدم از این به بعد از پیشرفتات عکس بگیرم و برات بزارم تا ...
23 شهريور 1392

دور بودن از تو واسم به اندازه یک سال طول کشید.

عشق مامان 5شنبه شب مامان جونی دایی جواد شمارو بردن. من دوست نداشتم تو رو ببرن. ولی چون دکتر گفته فعلا نباید تو عشق مامانو بغلم کنم منو محروم کرده از بغل کردن. عشق مامان. شبش که بردن انکار داشتن قلبمو از جاش میکندن. مجبور بودم چیزی نگم . شب اون شب با هزار نق زدن خوابیدی. و صبح هم ساعت 7 صبح همرو بیدار کردی عشق من. اخه تا حالا اینطوری دور از من نبودی. دیگه حاضرم قسم بخورم اولین و اخرین بارم بود اخه دلم طاقت نمیاوردش. صبحونه درست نخوری از دستشون اخه عادت کردی که خودم بهت غذا بدم. ساعت تقریبا نزدیکای 11 بود زنگ زدم گفتن تو تازه خوابیدی.عشق من. ظهر مامان جونی و بابا جونی عمه جون اومده بودن خونه ما تازه ناهارشونم اوردن ، چون ما ناهار نزاشته بودیم ...
23 شهريور 1392

دلیل نبودن من این چند مدت

عشق مامان من چند روز رفته بودم واسه عمل و شما پیشم نبودی ، و شما پیش مامان بزرگ و دایی جوادت بودی. خیلی صبوری عشق مامان .اخه تو هیچ وقت تا این مدت تنها و دور از من نبودی . نفس من . تا من بهت غذا ندم تو اصلا از دست کسی غذا نمی خوری. واسه همین همه میگن تو لاغر شدی و یکمی افسرده شدی عشق مامان.دلم برات تنگ شده .عشق مامان دیروز صبح بغلم کنارم خوابیدی دستم و گرفته بودی و بوس میکردی .تا خوابت برد. تازه دیشبم اینقدر گریه کردی و ریسه رفتی که کنار من خوابوندنت دوست داری کنار من بخوابی اخه دلت واسم تنگ شده بود خوشحالم که خدا فقط تورو بهم داده. مامان جونم تا شنبه صبر کن حتما میای بغلم و حسابی باهات ورجه وورجه میکنم . عشقم. خدایا هیچ مادر پدری رو سایه اش...
20 شهريور 1392

شیطنت ظهر

عشق مامان تو هر کاری کردیم ظهر نخوابیدی و نزاشتی من و بابا بخوابیم از بس که حرف میزدی عشق من.اومدم و بهت هندونه دادم بلکه یکم اروم بشی و رجه وورجه نکنی ولی دیدم با خوردن هندونه سرد انرزیت بلکه کم نشد زیادم شد. عشق مامان . به قول بابا جونت میگه جک تعریف میکنی و خودتم ذوق میکنی و میخندی ماهم با خنده تو میخندیم. مش یا میگی مامان  یا میگی بابا  اگه بابا جونتم جواب نده صداش میکنی علی علی تا جوابتو بده عشقم . وقتی جواب میدیم . میگیم بله توهم شروع میکنی به ادامه حرف زدنت که ما نمی فهمیم چی میگی و خودتم میخندی. اینجوری دقیقا و منو بابا جونتم اینجوری می خندیدیم منم تند تند میکردم و هی گازت میگرفتم و تو هم اخر کاریا فهمیدی که بوسای من از ت...
31 مرداد 1392

مهمونی دیروز

عزیز مامان دیشب ما مهمون داشتیم واسه شام عموها و عمه جون و مامانی و بابایی خونه مون بودن . خیلی بهت خوش گذشت عشق مامان. حسابی بازی کردی هم با عمو جونات و هم پسر عمو و دختر عمو و دختر عمت. عشق مامان. چون همه بودن عصر حاضر نشدی بخوابی. فقط موقعی که خواستیم با عمه جون و زن عمو جونت بریم بیرون سرت و گذاشتی رو شونم و خوابیدی . چون می دونستی . تو بیرون نمی تونی شرارت بکنی خوابیدی. عشقم ولی بعدش بیدار شدی . و امودیم خونه . و بقیه عموها و زن عموها و مامامنی و بابایی عمه جونت اومدن و تو ذوقی میکردی از دیدینشون. تازه خدا نکنه که چت بخوره به هندونه . خربزه و طالب . انقدر مقلته میکنی تا بهت بدن. تازه دیشبم موقع شام دست هرکی نوشابه میدید میگفتی مامان ابه...
31 مرداد 1392

ای اشنا کودک مرا دوست بدار

اگر که با کودکم حرف میزنی و به چشمات نگاه نمی کنه؟برای اینه که دید خوبی نداره یا توجهش کمه اگه وسیله ای رو که داری میدی دستش ننمیگیره؟برای اینه که کنترل دستش دست خودش نیست اگه مفهوم حرفایی که میگی رو درک نمی کنه و واکنشی رو که تومیخواهی نشون نمیده؟ برای اینه که اون یه بچه معمولی نیست  اون یک کودک خاصه پس اونو همونطور که هست دوستش داشته باش  نکنه چون بامزگی بچه های دیگرو نداره دیگه دوستش نداشته باشی چون اون محبتو درک میکنه  تشنه اونه فقط نمی تونه مثل بچه های سالم خودشیرینی و بامزه بازی در بیاره پس ای اشنا کودک خاص مرا دوست داشته باش
27 مرداد 1392